خاكستر و الماس


امروز 13 آذر ماه 1382 بعد از چهار سال از زندان آزاد شدم . نگهبان يك دست لباس كهنه و رنگو رو رفته مي گذارد روي تختم . لباس مال خودم نيست. مي گويد : مال خودته ، هنوز ياد نگرفتي ؟ مي گويم : كفش ؟ مستقيم توي چشمهايم نگاه مي كند و مي گويد : نداشتي . مي گويم : بله نداشتم ، از اول نداشتم . حالا درست شد. هيچكس به استقبالم نيامده است . با دمپائي پلاستيكي ، بدون پول ، بدون هدف ز ندان را ترك مي كنم. به جهاني پا گذاشته ام كه هستي پديده ها از هجاهاي ممنوع سرچشمه مي گيرند. نبايد پايم را از مرزي كه برايم تدارك ديده اند فراتر بگذارم .اگر پسر خوبي باشم ، قوانين جامعه ي مدرن حمايتم خواهند كرد. حتي شايد يك آب نبات چوبي هم جايزه بگيرم . زمان سنج ها گذشت چند ميليون سال از ظهور اولين نشانه هاي حيات در اين سياره را ثبت كرده اند. همه ي موجودات زنده همپاي تكامل جسماني ذهن را به گونه اي موروثي در خود پرورش داده اند. مي گويم تكامل ، زيرا انسان ، پيچيده ترين شكل حيات در سياره باور كرده است كه تكامل يعني پيچيده شدن . يعني ارتقا به سطحي بالاتر. يعني بهتر شدن . ريشه هاي اين باور غريب را بايد در رضايت از گسترش حوزه ي اقتدار و تسلط روز افزون بر جهان پيرامون جستجو كرد. قدر مسلم جامعه هم تكامل پيدا كرده . و جنايت ، بايد بهتر شده باشد. اگر رضايت از آموزه ها چند نسل تكرار شود ، بتديج به غريزه تبديل مي شود. پس چرا باور نكنم بعد از گذشت ميليونها سال جنايت بخشي از نهاد انسان و تبديل به يكي از غرايز قدرتمند ما شده است؟
بخت با من يار است و به يزدان بر مي خورم . كلاهبرداري خرده پا كه نيمي از عمر خود را در زندانها گذرانده است . مي گويد براي ملاقات بچه ها آمده .
بعد از غروب آفتاب اتاق های کوچک کاهگلی دور تا دور حياط ماتم زده به هم چسبيدند و به پشتوانه ی حضور يکديگر شجاعت يافتند تا در چشمهای ترسی موهوم بنگرند.پسرک ۸ ساله ای لب حوض وسط حياط نشسته و با تکه چوبی آرامش سطح آب را به هم می ريزد. با شنيدن ورود ما سر بر می گرداند و چشم تيز می کند. وقتی چهره ی آشنائی نمی بيند ، دوباره  انتظار ش را در آب فرو می کند و از حضور ما دور می شود.از ۸ پله ی سنگی بالا می رويم . ارتفاع هيچيک هم اندازه نيست .در تنها اتاق طبقه ی فوقانی ديگ کوچکی روی چراغ خوراک پزی مارک علاالدين مشغول جان کندن  است و درب ديگ با فشار بخار مرتب بالا  می جهد و يک جمله را تکرار می کند : من قل قل می کنم، پس هستم .  بوی مطبوع غذا که با فقر اتاق آميخته است  ، اتاق گرم و  تختی که روی آن  يک نفر زير  پتو خوابيده ، امنيت خاطر را در رگهايم می ريزد. خودم را  تسليم  احساسی شبيه احساس  داشتن خانه ، خانواده و سرپناه می کنم. توده ی زير پتو به آرامی و با ريتم يکنواختی نفس می کشد. از موهای بلند خرمائی رنگش که از زير پتو بيرون ريخته حدس می زنم  بايد زنی افغانی باشد.  يزدان با کف دست محکم به کفل زن می کوبد و حضور مرا اعلام می کند. توده ی زير پتو تکانی می خورد و زن لخت مادر زاد از زير بيرون می خزد. هنوز چشمش به شدت نور لامپ عادت نکرده . همانطور که دستهايش را کش و قوس می دهد با يک چشم نيمه باز بر اندازم می کند. سپس بر می خيزد و به طرف لباسهايش روی چوب رختی گوشه ی اتاق می رود. متوجه علامتی روی کفل برهنه و براقش می شوم. علامتی شبيه حرف ميم که با طرح مار خالکوبی شده است .يزدان چای را با سرو صدا هورت می کشد و می پرسد : حالا می خوای چکار کنی ؟  می گويم : همان کاری که تو به خاطرش سراغم آمده ای ؟ می خندد و می گويد : خوشم مياد که وقت تلف نمی کنی . هميشه درست می زنی وسط خال . يکی از آن سيگارهای آشغالی بدبو روشن می کند و پاکت خالی آن را مچاله می اندازد توی جاسيگاری : کسی که قراره براش کار کنی زنيه به اسم مستانه . تا بحال هيچکس اين زن رو نديده . اگر هم ديده آخرين کسی بوده که تو زندگی ديده. زن رکاب پيراهنش را بالا می کشد و سيگار را از دست يزدان که به لبش نزديک کرده تا کام بگيرد  می قاپد. دست يزدان بی حرکت و بلاتکليف در هوا معلق مانده است ولی لبهايش همچنان تکان می خورند و اصوات در تارهائی که به نظرم رسيد مال خودش نيست توليد می شوند و از دهانی که به نظرم رسيد از آن ديگری است خارج می شوند. می گويد : هشت نفرند ، شايد هم نه نفر . همه مسلح اند ، شايد هم همه مسلح نيستند. هر يک به نوعی بيمارند ، شايد هم هيچکدام بيمار نباشند . به هر حال اينها چيزهائی است که تو بايد بفهمی.
می گويم : من نيستم . شنيدم يک عده دارن داستانی می نويسن و قراره مستانه يا چيزی شبيه اونو  بکشند. ممکنه فکر کنن ما ايده اين داستان رو از اونها دزديديم. زن غيبش زده است. يزدان ته سيگاری را که حتی نيمی از فيلتر آن را کشيده در جاسيگاری خاموش می کند.  اعتراض می کنم : آخرين بار سيگار دست اون زن نبود ؟  خودم ديدم که ازت قاپيد . می گويد : کاملا درسته ! اين نکته ی انحرافی داستان بود. خواستم ببينم حواست هست يا نه. تو اينکار بايد حواستو جمع کنی رفيق . نگران کپی رات هم نباش . اول اينکه مستانه فقط يه اسمه ، هرکسی حق داره اسم شخصيتهای داستانشو هر چی دلش خواست بذاره. مثلا فکرشو بکن ، تا همين چند سال پيش از هر دو نفر ايرانی يکی اسمش حسن بود . اگه قرار باشه مردم به خاطر اسم شکايت کنن که الان بايد چند ميليون حسن به جرم زير پا گذاشتن کپی رايت تو زندان باشن .  دوم اينکه ۸ فقط يه عدده، هرکسی می تونه تعداد اعضای باند تبهکاران داستانشو هر چند تا دلش خواست انتخاب کنه . سوم تا اينا بخوان شکايت خودشون رو به جائی برسونن موهاشون عين دندوناشون سفيد شده ، چون از هر دو نفر کارمند دادگستری يکيش مامور مستانه است . داشتم می گفتم که  اين هشت نفر خيلی خطرناکن  . تکه کاغذی را به طرفم دراز می کند. نگاهی به ليست می اندازم. و تعجب زده می گويم: ولی اينا که ...  می پرد وسط حرفم : می دونم ، حتی يه بزغاله سياه رو از فاصله نيم متری با مسلسل نمی تونن بزنن. حتی يه بزغاله سفيد رو هم از فاصله ی نيم متری با آرپی جی  نمی تونن بزنن. حتی ممکن است آن بزغاله ی سياه اولی را نشانه بروند و بزنند به اين بزغاله ی سفيد دومی . اما....اما... می گويم: اما چی ؟ می گويد: نکته همين جاست . می پرسم کجاست ؟  می گويد:  همين جا .  زن بدون جوراب و با ساقهای زيبای عريان می پرد وسط حرف مان : مسخره بازی در نياريد ، اين يه داستان سکسی  جنائی خيلی ترسناکه . حتی يه ديالوگ اضافه هم نبايد بگين. يزدان قيافه ی ابلهانه اش را جمع و جور می کند وبا لحنی جدی ادامه می دهد : تابحال فيلم کمدی نديدی ؟ می گويم : چه ربطی داره ؟ می گويد نکته همين  جاست . می گويم کجاست ؟ می گويد همين جا . زن به يزدان چشم غره می رود. با اينکار ژست يزدان دوباره خراب می شود و می گويد : نکته اينجاست که هميشه همين آدمها آخر فيلم اشتباهی موفق می شن تشکيلات مهمی رو از هم بپاشونن ... .يزدان از جا بر می خيزد و به طرف تابلوی نقاشی روی ديوار می رود.   پرتره ی زنی است بدون چهره و با موهای  بسيار بلند. دگمه ی کوچکی را  که  در محل بينی زن  بدون چهره  تعبيه شده  فشار ميدهد. بلافاصله ديوار روی پاشنه می چرخد و پلکان مخفی پديدار می شود. اشاره می کند که دنبالش بروم. از ۸ پله که ارتفاع هيچکدام يکسان نيست  پائين می رويم . وارد محوطه ی باغ بزرگی می شويم که مسير باريکی از وسط آن می گذرد و به ساختمان سنگی در انتهای باغ وصل می شود. روی سر در ساختمان حرف ميم ، شبيه ماری که آماده ی حمله است حکاکی شده . دو طرف مسير با گياهان و گل های دورگه ی عجيبی پوشيده شده و عطر آن گل ها  مرا به ياد سياره ی نوترو ۴۵۶ واقع در کهکشان آنسوی سحابی می اندازد . يزدان غيبش زده است ،وارد ساختمان می شوم و در سالنی به بزرگی يک ميدان فوتبال ، روی تنها صندلی موجود می نشينم . سايه زنی با موهای بسيار بلند روی پرده ی بزرگی در انتهای سالن افتاده و سيگار می کشد.صدای متين و آمرانه ی زن اکو می شود : سگ بولداگ دوست داری ؟  می گويم کار من محافظت از سگها نيست . می گويد سگ بولداگ دوست داری ؟ می گويم کار من کشتن سگها نيست . می گويد : سگ بولداگ دوست داری ؟ می گويم از بولداگ هم متنفرم هم می ترسم .  می گويد : اگر اشتباه کنی ، يا به من خيانت کنی ، سگ بولداگ تکه تکه ات خواهد و طوری اينکار را انجام خواهد داد که تو فرصت باز سازی لحظات از کف رفته را نخواهی يافت. نه عصبانيت ، نه تحقير ، نه حتی کوششی  برای القای ترس ، و نه   هيچ يک از حسهای زمينی در طنين صدايش نيست . سايه ی دود سيگار زن ، که حدس می زنم خود مستانه باشد، نقشی مخوف از سگ بولداک روی پرده می آفريند: به آدرسی که از پيرزن می گيری برو . مخفيانه وارد شو و ساکن خانه را بکش . دستورات  بعدی  در پاکتی که در همان خانه خواهی يافت نوشته شده . حالا برو و فراموش کن کجا آمده ای . وگرنه سگ بولداگ تکه تکه ات خواهد کرد. از ساختمان خارج می شوم و از پلکان انتهای حياط بالا می روم . در را که می گشايم ، يزدان و اتاق با همه ی اشيا داخل آن غيب شده اند. فقط يک کوچه دراز و باريک پيداست. پيرزنی به ديوار تکيه داده و گدائی می کند. سرش را مانند گردی سر حرف ميم در گريبانش  فرو برده است . به طرفش می روم و از توی دستش که دراز کرده تکه کاغذی را بر می دارم. به آدرس روی کاغذ می روم و تا شب در پناه درختی به انتظار می نشينم.
در تاريكي از ديوار بالا مي روم و در سمت ديگر ، در باغ بزرگي پايين مي پرم. از جاده ي باريك ي كه در دو سمت آن گياهان عجيب از سيارات ديگر رسته اند مي گذرم . در انتهاي باغ ،ساختمانی سنگي به انتظار نشسته است . در تاريكي سر درش را نمي بينم اما مي دانم كه نقش حرف ميم با شكوه و عظيم آن بالا حك شده است . چراغ يكي از اتاقها روشن است . در پناه ديوار كنار پنجره مي خزم و نگاهي به داخل اتاق مي اندازم . زني روي سه پايه ي بلندي نشسته ودر دفترچه اي كه روي زانوانش قرار دارد چيزي مي نويسد. از اين زاويه صورتش را نمي توانم ببينم چون موهاي بلند خرمائي آن را پوشانده . با قفل در ورودي ساختمان ور مي روم و سعي مي كنم تكنولوژي آن را كشف كنم. بعد از نيم ساعت براي اولين بار در عمرم احساس عجز مي كنم. مي فهمم چهار سال حبس مرا به چه روزی انداخته .از تكنولوژي روز عقب مانده ام . احساس الينه شدن را بشدت كشف مي كنم. بعد از روي نااميدي به در تكيه مي دهم و بلافاصله از پشت  مي افتم روي زمين. در باز بود ! از راهروي پيچ در پيچي كه روی ديوارهای دوسمت آن   گل ها و گياهان عجيب سيارات دوردست نقاشي شده است مي گذرم . آهسته به درون اتاق زن مي خزم . زن از جايش تكان نمي خورد.  فضاي اتاق آكنده از نوای موسيقی است . گوش  می سپرم و پرلود باخ را باز مي شناسم .از پشت به زن نزديك مي شوم. از فراز شانها ش مي بينم كه روي دفتر با خطي عجيب كه ساكنان سياره نورتو 485 واقع در كهكشان آن سوي سحابي را به ياد من مي آورد ، چيزهائي مي نويسد .دستم را دور گردنش حلقه مي كنم . مثل مجسمه نشسته و تكان نمي خورد. گردنش را با انگشتانم به آرامی نوازش مي كنم و موهايش را از صورتش پس مي زنم .لبخند محوي روي لبانش نقش بسته است . در آن لحظه حاضرم همه ي زندگي ام را بدهم تا بفهمم به چه مي انديشد. هنوز به آرامي مي نويسد. در دم عاشقش شدم. يقه ي پيراهنش را كنار مي زنم و لبم را به شانه هاي برهنه اش نزديك مي كنم. بازتاب تنفس داغم را روي پوست لطيفش می توانم حس  كنم . همان طور كه لبم را روي شانه و گردنش مي فشارم دستم  مي لغزد و پستانش را زير سوتين سفتش چنگ مي زنم.به نظرم رسيد چشمهاي بي حالتش براي لحظه اي گشاد شدند و لبخند محو جايش را به ترس و تمركزي مبهم داد. بر سرعت نوشته اش مي افزايد . به او مي گويم كه چقدر دوستش دارم و اين لحظه را با همه ي روزهاي باقيمانده ي عمرم عوض نمي كنم. ديوانه وار او را مي بويم و مي بوسم. نوشته هايش دم به دم بزرگ تر و آشفته تر مي شوند و سطرها نظم خود را از دست مي دهند.مي گويم عاشقش هستم و البته مجبورم او را بكشم چو تازه از زندان آزاد شده ام و بيكارم. چون حرفه ام آدمكشي است و بايد نان بخورم.  ديوانه وار مي نويسد و فلمش با فشاري هيستريك از نوع فمينيسم وارداتی سطح كاغذ را مي خراشد. دفتر چه را از دستش مي گيرم و همه ي لباسهايش را در مي آورم . در مقابلش می ايستم و مجذوب زيبائی حيرت انگيز زنی از نژاد افغان می شوم. با انگشت سبابه نقشه اي روي پوست تنش مي كشم كه هشت قسمت مساوي دارد و همه ي تنش را مي پوشاند. از روي نقشه با كارد پيش مي روم و بدنش را به هشت قسمت مساوي تكه تكه مي كنم. با تمام تكه هاي بدن زن به طور مساوي عشق بازي مي كنم و آنها را مي خورم. با هر تكه اي كه مي بلعم نوشته هاي دفترچه مفهوم تر می شوند. وقتي ديگر چيزي براي خوردن نمي ماند ، رمز نوشته هاي ماورا زميني بر من آشكار مي شود. با بي سيم تماس مي گيرم و  گزارش مي دهم . صدائی زنی آمرانه  از من مي خواهد از اين لحظه به بعد آن هشت نفر را تحت نظر بگيرم و بدون دستور او حتي يك ديالوگ اضافه هم نگويم . و البته ياد آوري مي كند در صورت نافرماني سگ بولداگ تكه تكه ام خواهد كرد.

اولش ترسي موهوم ترا فرا مي گيرد. اما دل كه بسپري ، ترس مغلوبت مي شود. غرق مي شوي در هيجان و لذت . واي بر تو اگر بگذاري ترس چيره ات شود. هول و هراست بزرگ مي شود ، غولي مي شود ، و ترا خواهد كشت اگر باورش كني . نترسيده بودم ، به عقب نگاه نكردم ، پيش از آنكه به مستانه پناه برم همه ي دغدغه ها و رنج هاي يك زن آواره افغان را تكاندم و پاك و تازه پا گذاشتم به قلمرو پهناورش . بي رحم و ظالم بود. نفرتم را بر مي انگيخت . خرد شدم ، تحقير شدم ، يك راه برايم باقي ماند فقط ، اينكه دوستش داشته باشم. آنگونه كه زنداني عاشق شكنجه گر خود مي شود. يك شب مرا نزد خود خواند. بسيار مهربان مي نمود. به آرامي نوازشم كرد : چه زيبا ! .. چشمان درشت و سياهش چون افعي در من نگريستند و در افسون خود شناور كردند. سپس لبهاي سردش را روي لبهاي لرزان من گذاشت. از هيجان ، ترس و لذت كشف يك هماغوشي غريب از هوش رفتم. از آن پس هم دست راست مستانه بودم و هم معشوقه اش . به مردها اعتماد نداشت . در راس هر يك از شاخه هاي تشكيلات يك زن بود. سازمان هاي موازي بي آنكه از وجود هم با خبر باشند همه چيز را زير نظر داشتند. تو ، حرفه اي بودي و بايد جذب اين هيولاي عظيم مي شدي . بايد وفاداري و مهارتت را مي آزموديم . امروز صبح مستانه دوباره با من مهربان شده بود. در آغوشم كشيد و گفت كه بايد قرباني تو باشم. مي دانستي كه مستانه هيچگاه تصميمش را تغيير نمي دهد؟ نقشت كه تمام شد راه فرار نداري . آنها همه جا هستند . توي حياط ، زير ميز ، توي كشوها و كمدها ، همه جا. تاريخ مصرفت كه به آخر رسيد ، راه فرار نداري ...


بيچاره فرصت نكرده بود كه نامه را تمام كند. بايدفكر كنم . روي چهارپايه مي نشينم .سكوت حكمفرماست . جائي در خانه ، شير آبي كه خوب بسته نشده چكه مي كند. قطرات آب را مي شمرم: يك ... دو...سه...چهار...پنج...شش...هفت...هشت...ناگهان هشت نفر از در و ديوار و پنجره مي ريزند توي اتاق و با مسلسلهاي دستي سبک به طرفم شليك مي كنند. حمله چنان برق آساست كه فرصت عكس ا لعمل پيدا نمي كنم.تمام شد. با خود شرط مي بندم كه تا چند ثانيه ديگر به آبكش تبديل خواهم شد. شرط را مي بازم. خوشبختانه ساعت آنها كه باهم ميزان كرده اند هشت ثانيه عقب است و در واقع وضعيت هشت ثانيه قبل من ، يعني چند متر آنطرف تر را نشانه رفته اند.
از پنجره به بيرون مي پرم و به سرعت به طرف انتهاي باغ مي دوم. و از ديوار عبور مي كنم. ( دقت كنيد ، از ديوار بالا نمي روم ، نمي پرم ، بلكه مانند ارواح از آن عبور مي كنم. به همين سادگي . و شما اي خواننده ي قرن بيست و يكمي ، اگر با منطق اين داستان مشكلي داريد ، بدانيد كه اشكال در معيار هاي ناچيز زميني خودتان است) . بين راه به يكي از تله هاي لابيرنت گاو سياه بر مي خورم و به داخل تونل زمان كشيده مي شوم. ( شما خوانندگان قرن بيست و يكم مي پنداريد كه زمان مفهومي مجرد است . درحاليكه زمان وابسته به حركت و انتزاعي است . به خودي خود وجود ندارد. بازگشت در زمان يعني بازگشت به وضعيت سابق . غير ممكن است بتوان كل عالم را به عنوان يك سيستم به وضعيت هاي قبلي جابجا كرد . دنيا بيرون از ذهن من و تو وجود دارد و هستي پديده ها مستقل از انديشه هاي فردي به راه خود ادامه مي دهند.اما لحظاتي كه خلق مي شوند هرگز نمي ميرندو زنجيروار بدنبال هم مي آيند. فرد مي تواند از لابيرنت گاو سياه عبور كند و به زنجيره هاي قبلي در زمان برسد.)
باران سيل آسا مي بارد.تا خودم را به پناه درختي برسانم چند بار برقي هم زده بود و رعدي غريده بود. كجا هستم ؟ سعي مي كنم با بيسيم تماس بگيرم . زني با صداي شهوت انگيز پاسخ مي دهد : شما خارج از محدوده ي زمان قرار گرفته ايد. تمام مسيرها به زمان مورد نظر مسدود مي باشد. از لابيرنت عبور كرده بودم . مي دانستم اگر راهي به بيرون نيابم تا ابد در تونل هاي پيچ در پيچ زمان گرفتار خواهم شد. گروه مستانه كش از كجا فهميده بودند كه من به خدمت مستانه در آمده و آن شب در منزل آن زن بودم ؟ بي گمان يك نفر ، حد اقل يك نفر در تشكيلات به مستانه خيانت مي كرد. صداي خش خشي به گوشم مي خورد. پشت درخت كمين مي كنم و سمت صدا را زير نظر مي گيرم. ابتدا چند كلاهخود از لاي بوته ها نمايان مي شوند. حالا مي توانم هيكل تمام قد يك مرد و دو زن را ببينم. بلافاصله اعضاي گروه مستانه كش را شناسائي مي كنم . چون براي استتار يونيفورم نظامي نازي ها در جنگ دوم از دوران ششم را پوشيده اند، در حالي كه آهنگ رشد گياهان در اطراف نشان مي دهد ما در زمان ديگري ، به احتمال زياد در پريود سوم از تراكم ، انفجار و انبساط دوباره جهان هستيم.در اين پريود سرعت انبساط  14 برابر سريعتر از دوره قبل بود. به همين دليل نازي ها هرگز شكل نگرفتند. من تاريخ را ازبرم.
از لبه ي كلاهخود دو زن قطرات مصنوعي آب نماي فرو ريختن را تكرار مي كند و جلوه ي خاصي به چهره شان مي دهد. يكي شان به اندازه ي يك بند انگشتش را در بيني فرو كرده . حالا همه چيز با هم قاطي شده است . آنها به دنبال من هستند يا من به دنبال آنها ؟ اگر در يك مسير مستقيم حركت كنيم آنها پشت سرم هستند و خطر هر لحظه تهديدم مي كند. از تاكتيك هايي كه در دانشكده افسري آموخته ام هنوز چيزهائي به خاطر دارم. كافي است به يك ميدانگاهي بروم و آن را دور بزنم. به اين ترتيب مي توانم پشت سر تعقيب كنندگانم قرار بگيرم و وضعيت را به نفع خودم تغيير بدهم. ميدانگاهي آن اطراف نيست ولي آنقدر خلاقيت و مهارت دارم كه از درخت تناوري براي اين منظور استفاده كنم .فريب مي خورند و از پشت سر آنها را مي بينم كه دور مي شوند. هر دو زن به سبك قرن 36 خود را آراسته اند. در اين قرن چهار گوش نماد زيبائي شده بود. به همين دليل زنان سينه ها و باسن خود را به شكل مكعب در مي آوردند. ابتدا با تزريق عضلاني داروي متانول پروپوزال بدنشان نرم و انعطاف پذير مي شد ، سپس باسنشان را در يك قوطي حلبي فرو مي كردندو چند ساعت در همان وضع باقي مي ماندند تا شكل بگيرد. همين بلا را بر سر سينه هايشان هم مي آوردند. سينه هاي مكعب شكل و ژله مانند بسيار شهوت بر انگيز مي نمود. بعدها انواع قالبها به شكل ستاره ي پنج پر ، استوانه و دندانه هم به بازار آمد. به دليل اختلاف سليقه در زمانها و فرهنگهاي مختلف مردان ناگزير بودند وضعيت جسماني خود را با شرايط روز وفق دهند. كم كم ناراضي شدند و حتي در دسته هاي گوناگون تحركاتي را بر عليه زنان آغاز كردند. همه ي جنبشها به سرعت و در مراحل ابتدائي سركوب شد . زنان حاكميت مطلق و مردان بردگي را تجربه كردند.
حالا چكار كنم؟ از مزرعه اي در اطراف چند سيب زميني مي كنم. اتشي روشن مي كنم و سيب زمينيها را در زغال و خاكستر داغ کباب می کنم . چرا همينجا نمانم ؟ گلهاي ريز باران خورده ، بوي خاك نمدار ، سيب زميني كه در خاكستر داغ خوب پخته شده ، زنهائي با فرم آرايش عجيب و غير قابل فهم ، و همه ي چيزهاي خوب ويژه اين عصر ...چرا نمانم ؟ .... از فكر اينكه در زمان و مكان ديگري زندگي كنم دلتنگ مي شوم.
ماسك دلقك به چهره دارد. يقه پالتوي پشمي اش را بالا زده و با دهان نيمه باز ، خندان به آتش خيره مي نگرد تا شعله ها در مردمك چشمهاي شيشه اي اش برقصند . بدون اینکه به من نگاه کند مي گويد : راهنماي بين كهكشان ، شماره 402   هستم . دستور دارم شما را نزد مستانه ببرم . مي گويم : براي رفع سلامتي بد نيست . به سرعت سرش را  بر مي گرداند . انگار كه تازه متوجه حضور من شده باشد. مي گويد :  تو كي هستي ؟ توضيح مي دهم . معلوم مي شود  در عمر كوتاهش هيچوقت آتش نديده است . معلوم مي شود
آتش را با من ، و من را با  آتش اشتباه گرفته !
حدود سي دقيقه درجنگل پيش مي رويم تا صبح شود . كنار درخت تنومندي می ايستد و می گويد : شما مسلح نيستيد ؟  وقتي پاسخ منفي مرا ميشنود سرش را  مثل جغد يك دور مي چرخاند و مي پرسد :  شما مسلح  نيستيد ؟  می گويم :گفتم كه نيستم ، شك شما براي چيست ؟ اصلا شما در مقامي نيستيد كه اين را بپرسيد . دوباره سرش را يك دور مي چرخاند و مي گويد : شما مسلح نيستيد ؟
خراب شده است . لابد از آن قديمي هاست . مدل هاي جديد در برابر رطوبت مقاومند، به راحتي از پله بالا مي روند ، مي دوند ، و حتي فوتبال بازي مي كنند. اما قديمي ها  به زحمت تعادلشان را حفظ مي كردند و همينكه آب در آنها نفوذ مي كرد مي افتادند توي لوپ . مثل همين يكي .بايد با مشت ضربه اي به سرش بزنم تا دوباره راه بيفتد.  تشكر مي كند و از شكاف بزرگي در تنه درخت  وارد مي شود. اول پاي راست ، بعد سر ، بعد تنه ، و سرانجام پاي چپ . ديگر نمی توانم ببينمش. بلاتكليف ايستاده ام كه دوباره با همان ترتيب از شكاف بيرون مي زند. مي گويد : ببخشيد ، اول شما .  در همان لحظه كه وارد تنه ي درخت مي شدم ، به نظرم رسيد كه چشمانش برقی زدند.ولی ابلهانه شک  نکردم . توي درخت هيچ چيز نيست ، همينکه  نارنجك با ضامن رها شده جلوي پايم می افتد  می فهمم كه چه فريبي خورده ام . آنقدر هول شده ام كه به جاي نارنجك خودم را از تنه ي درخت به بيرون پرتاب مي كنم . در هوا معلق هستم و در پرتو نور انفجار برق مسلسل دستي را مي بينم كه به طرفم نشانه رفته است .  اگر قبل از اينكه شليك كند به زمين برسم...  چرا نمی رسم ؟ 
همينطور مي رفتم ، با پاي پياده ، گاهي هم با دوچرخه .  انگار ته سفر چيزي  انتظارم را مي كشيد .  جاده ها خستگي ناپذير از زير پايم مي گذشتند.  چرا هر چه مي دويدم بزرگ نمي شدم ؟ مسير سفر سياه بود و من  بطريهاي خالي مشروب را در ذهن شماره مي كردم . از تپه ها بالا مي رفتم ، دره ها را پشت سر مي گذاشتم و همه ی عرض اقيانوس را يک تنه شنا می کردم . چقدر خسته شده بودم .  همينطور  ركاب مي زدم و تنها مي شدم . ركاب مي زدم ، ركاب مي زدم تا رسيدم به دختري با چشمان گيج عسلي از نژاد افغان . پيراهن نازك بلندش در باد تكان مي خورد .  دوچرخه را تكيه دادم به نرده هاي پل و گفتم : اينو برام نگه مي داري ؟ و نان بربري را که خريده بودم به او دادم .  حالا هر دو دستم را آزاد بود  می توانستم  حلقه بزنم دور گردنش و او را سير ببوسم. بعد هم نان را گرفتم و سوار دوچرخه  شدم. از خم كوچه كه مي گذشتم ، هنوز آنجا گيج و مبهوت ايستاده بود و دور شدنم را تماشا مي كرد.  بعد پرده اشكي جلوي چشمم را گرفت و دنيا را كدر ديدم . گفتم : رضا ، بالاخره منم كدر شدم .....نشنيد ...هيچوقت نمي شنيد . درست مثل همان دخترك افغان كه من قدم بلند مي شد و او همچنان عقلش كوتاه مانده بود. يك سر و گردن از او بلندتر بودم . دخترك افغان گفت : سرت زياديه . رضا گفت :  براي رد شدن از يك در كوتاه بايد سرتو خم كني . گفت : بايد خم بشي .  گفتم : ما مي شكنيم ، اما خم نمي شيم. گفت : پس بشكن . با غيظ اين را گفته بود.  شكستم . قلكم را شكستم و يك گردنبند با خرمهره هاي فيروزه اي  خريدم برايش. براي رضا نه ، آن يكي ، همان دخترك افغان كه حالا جائي زير خاک خوابيده .
همينكه به خاک مي رسم ، تكه چوب شعله وري را با پا به طرفش پرت مي كنم. ولو مي  شود روي زمين . مسلسل هم از دستش مي افتد تا من آن را بردارم و به طرفش نشانه بروم . مي گويم : حالا چي ؟  مي گويد : هيچ . 
مي خواهم كه ماسك را بردارد تا بتوانم چهره اش را ببينم . ترديد مي كند . تهديد مي كنم. تسليم مي شود.  ماسك را آهسته بر مي دارد و مي گويد : آدامس داري ؟
 پشت آن ماسك ، فقط يك دلقك است . مي گويم : تو كه خودت دلقكي ، چه احتياجي به ماسك دلقك بود ؟ مي گويد : براي اينكه هيچ كس انتظار نداره پشت ماسك دلقك ، يه دلقك باشه . تو خودتم فكرشو نمي كردي درسته ؟   ديدم راست مي گويد. مي گويد : آدامس داري ؟  احساسي بهم دست می دهد شبيه احساس بالا رفتن از يك تپه ي ليز گلي . در وبستر نوشته است : براي  به حرف آوردن يك دلقك  وقت و ابزار زيادي لازم نداريم . دلقكها حرف مي زنند. دلقكها هميشه  حرف زده اند.  و  من در يك تجربه ي عملي مختصات مكاني و زماني مخفيگاه ساير اعضاي گروه مستانه كش ها را از او  بيرون مي كشم.درحاليكه او در طول بازپرسي  45 بار از من پرسيده است : آدامس داري ؟ معلوم است كه در اثر ضربه بدجوری صدمه ديده و فقط من مي دانم چقدر سخت است حرف كشيدن از يك مدل خراب قديمي ، حتي اگر يك دلقك باشد. او را نمي كشم. دلم نمي آيد او را بكشم. حقش اين است كه اينكار را بكنم ، ولي عادت ندارم به طرف كسي كه مسلح نيست تير بيندازم . حتي اگر يك دلقك خراب باشد.  فقط لباسهايش را در مي آورم و در جنگل رهايش مي كنم تا از سرما و گرسنگي بميرد ، يا طعمه ي اركئوپتريكس هاي جهش يافته ي آدمخوار شود.  هنوز چند قدم دور نشده هول مي افتد توي دلم . نكند به طور معجزه آسائي از مرگ نجات پيدا كند و بعد برگردد از من انتقام بگيرد ؟   برمي گردم و بادش را خالي مي كنم تا در هر حال بيشتر از سه روز زنده نماند.  چند جاي بدنش را هم با سوزن سوراخ مي كنم تا دوستانش نتوانند دوباره بادش كنند. وقتي باز هم خيالم راحت نمي شود، سه گلوله به طرفش شليك مي كنم: يكي در شكم ، يكي در قلب ، يكي هم وسط پيشاني اش . فراموش نمي كنم كه جيب بغل پيراهنش را بازرسي كنم تا مبادا سكه اي چيزي  مانع رسيدن گلوله به قلبش شده باشد.

رامين گرفتار rgereftar (at) yahoo (dot) com